۱۳۸۵/۰۶/۲۵

اولی که می پیچیدم توی کوچه یادم رفت روی تابلوی کوچه رو بخونم ولی حالا که وسط کوچه ام فکر میکنم که به وضع همون پسر بچه معصوم قزوینی توی کوچه بن بست دچار شدهام.
.
.
.
هرچه که جلوتر میرم هم بیشتر میترسم و هم بیشتر میفهمم که اینها همه دام بوده اند.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی من همیشه مرد میدانهای سخت بوده ام و هستم و سعی میکنم که در اون لحظات بحرانی توی این کوچه بیشتر حالش را ببرم تا اینکه بهش فکر کنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?