۱۳۹۳/۰۳/۲۴

آروم

حرف ميزنم، نگاهم روبرو...ولى از گوشه چشم محو ميبينم...سرم رو آروم پايين ميآرم...نگاهم روى اشياء روى ميز، صداى آدم ها كم و پس زمينه ميشه...تو دلم آروم چيزى ميگم...به آرومى نم نم بارون. به اين لحظه...نگاهم بر ميگرده، صداها، حرف ها...انگار هيچ نشده...

۱۳۹۳/۰۳/۱۴

بازم سعى ميكنم...

بازم بلند ميشم و سعى ميكنم...هنوز كلاف هزارتوش برايم باز نشده است، خوف ميكنم گاهى از فكرش، فكرى ميشوم هميشه.
 "هزارتو" هميشه برايم كلمه جالبى بوده، هزار لايه...هزار پنهان براى جستجو...هزار حرف ناگفته در گلو...هزار...هزار...
كتابى ميخوانم از رضا قاسمى. خواندنش آسان نيست، در زمان و مكان و حوادث به دفعات جابجا ميشود. ولى ريزه كارى هايش به نظرم از تجربه شخصى اش نشأت ميگيره...ريزه كارى هايى كه كتابش را متمايز ميكند.
بازم بلند ميشم و سعى ميكنم...



This page is powered by Blogger. Isn't yours?