۱۳۹۱/۰۳/۰۵
همینجوری...
بد از مدتها مینویسم، چندباری نوشتم ولی پاکشون کردم...همشونو. این روزا سعی میکنم زود پاشم و بیشتر کار کنم...الانا زمان که میگیرم حدود ۶ تا ۶.۵ ساعت کار میکنم. باید بشه ۸ تا ۹ ساعت...به قول کورش علیانی "بازم کار کار کار"! هرچی گشتم نتونستم پیداش کنم، همین نوشتشو میگم...قبلنا هم نوشتش بود هم فایلِ صوتیش. خونهام رو باید عوض کنم تا ۱ ماه دیگه و هنوز نگشتم دنبال خوبه...نه که نگشتم، درست حسابی نگشتم! یه دوچرخه از کنار خیابون پیدا کردم که صاحبش داشت میگذاشت بیرون، حالا باید برم اون مغازه و خودم ۱-۲ ساعت وقت بگذارم و درستش کنم. هوا عالی شده، شبا خنک...از اون خنکا که دوست میدارم...از اون خنکیا که وقتی تهران بودم لایه پنجره رو باز میگذاشتم و رو دشکم دراز میکشیدم و کتاب میخوندم...رادیو پیام گوش میکردم و کیف میکردم!
۲-۳ روز پیش شد ۱ سال که درسم تموم شد...مادر پدرم اومدن، رفتیم و گشتیم و احساس عجیب ندانم کاری از "از دست دادن بعضی لحظههای بیشتر باهاشون بودن..."
برادرم میاد...نمیگم ایشالا بیاد چون ایشالا هرچی صلاحش پیش بیاد...اگر خوشحالتر خواهد بود از اومدنش، بیاد...اگر توی ایران خوشحال تره...همونجا!
چند جلسهای با مهرداد حرف میزنیم راجب دونستن اینکه چیکار باید کرد...چیکار میشه کرد...چی خوشحال میکنه، سخت گرفتن زندگی، سعی در اینکه آخر هرچیزی رو ببینی و بر اساس اون تصمیم بگیری یآا اینکه نباید اینکارو بکنی...بحثای عجیبین...