۱۳۸۹/۰۸/۱۱

دوستم یک استاد راهنمای آلمانی داره که من هم به واسطهٔ همین دوست باهاش آشنا شدم. امروز دوستم تعریف میکرد که داشته با استادش پای تلفن حرف میزده که استادش بهش میگه من یک پشت خطّی دارم، چند دقیقه بعد بهت زنگ میزنم. خلاصه دوست من قطع می‌کنه و هرچی‌ صبر می‌کنه خبری از زنگ استاد نمی‌شه، چند ساعت بعد به استادش زنگ می‌زنه که ادامهٔ حرفشون رو بزنن که استاد می‌زنه زیر گریه، به دوست من میگه "میدونی‌ کی‌ بود اونور خط؟" و به دوست من میگه که فلان استاد بود( که دوست من هم میشناستش و دوست صمیمی استاد دوستم است). "زنگ زد به من با هم حال و احوال کردیم و از اوضاع پرسید و منم از شلوغ بودن سرم گفتم و زیادی کار و ...، بعد از همهٔ حرفای من ازش اوضاع اون رو پرسیدم که حال و احوال تو چطوره و چیکار میکنی‌، که اون استاد گفته: منم سرطان دارم و دارم می‌میرم"!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?