۱۳۸۵/۰۸/۲۷

به نظر میآید(یعنی من فکر میکنم!) که باید هر از چندگاهی زندگی را از پلان بالا نگاه کرد.مقداری گذشته را،تمام حال را و قسمتی آینده را تا شاید تصمیم( قدم ) بعدی را بهتر بگیری.
گاهی اوقات میتوانی این کار را بکنی(روحت آنقدر سبک است که میتواند از بدنت فاصله بگیرد و بنشیند روی شاخه درخت و از آن بالا برای تو که پایین درختی داستان زندگی ات را تعریف کند ) و گاهی اوقات نمیتوانی یا موقعیتش پیش نمیآید یا نمیدانم چطور میشود، خلاصه اینکه نمیشود.
آنطور که یادم میآید تا به حال زندگی من 3 فرآیند تکراری ( اما نه مرتب !) داشته است :
گاهی اوقات در یک رکود روزمره گی فرو رفته است.گاهی اوقات یک گذار داشته است به حالتی دیگر و بعضی اوقات هم من را گول زده است و من فکر کرده ام که در حالت گذارم ولی در واقعیت در روزمره گیی بدتر از حالت اول بوده ام.
فکر میکنم از5 ماه پیش حالت چهارمی در زندگی ام پیش آمده که من اسمش را خود گم کردگی گذاشته ام به این صورت که خودم را اصلا نمیشناسم و کاملا برای خودم غریبه ام.
باید روحم را سبک کنم ،خیلی سبک، آنقدر که بتواند آن بالا روی شاخه درخت بنشیند و برایم داستان زندگیام را تعریف کند.
Comments: ارسال یک نظر



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?