۱۳۸۵/۰۹/۲۷

صدایی می آید
گوش می کنم
با خود می گویم چیست چنین نجوا گون
در گلویم تلخی کهنه ناگفته ها میسوزاند
در ذهنم تصویری می پیچد
به برم سوالی میشکند
شرم میکنم از ناشکیبی ها
تلخی ام گزنده تر از هر گزنده ای دیواری میشود فرا رویم
اثبات نداشته ها شبحی می شود جلوی چشمهایم
اثبات چه واژه ی غریبی
پیش خود نجوا میکنم
خود غریب ترین واژه ی عالم
صدایی می آید
چشمانم را می بندم
صدا را نمیشنوم
سکوت لبانم را فرا می گیرد
تصویر در ذهنم محو میشود
سکوت باید
صبر باید
جوانه باید
.
.
.
.
.
Comments: ارسال یک نظر



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?