۱۳۸۵/۱۱/۲۹

این چند وقته از اون موقعیتهایی است که نمیدونم با چیا زندگیمو سر میکنم.
با روزنامه ؟
با وبلاگ پراکنی ؟
با دانشگاه ؟
با کتاب ؟
با زبان ؟
با گوز نقلی ؟
با عمه خانوم ماتیو گبرویچ ؟
با موسیقی ؟
با بی حوصلگی ؟
با علامت سوال ؟
با اینکه حالم از اینکه کسی دلش به حالم بسوزد به هم میخورد ؟
با اینکه این زندگی من است و نه هیج کس دیگر ؟
با اینکه آیا از برودکا خوشم میآید یا نه ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کاریش نمیتونم بکنم چون به هر حال من تا پس فردا ساعت چهار و نیم صبح که با دوستم زیر درخت اقاقیا قرار دارم باید صبر کنم. خدا کند سر قرار بیاید.
Comments: ارسال یک نظر



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?