۱۳۸۵/۱۱/۳۰

راهش نمیدهند.
اصرار میکند.
معرفی نامه میخواهند.
راهش نمیدهند.
چشمانش را میبندد.
سرش را میان دستهایش میگیرد.
سرش را رو به آسمان میگیرد.
زانوانش خم میشود.
سر دو زانو اش را روی زمین میگذارد.
کلماتی در ذهنش هجی میشود.
یک کسی منتظر است
او همیشه سر موقع میآید
شک نکن.
او میداند.همه چیز را.همه چیز را.همه چیز
.
چشمانش را باز میکند.
کیفش را از روی زمین بر میدارد.
سر پا بلند میشود.
بر میگردد و راه میافتد.
او را به آسایشگاه روانی راه ندادند.
دوباره یاد کلمات میافتد:
یک کسی منتظر است
او همیشه سر موقع میآید
شک نکن.
او میداند.همه چیز را.همه چیز را.همه چیز

از سر کوچه میپیچد و از پس آن ناپدید میشود چنانکه گویی اصلا کسی نبوده است.
هیچوقت.
Comments:
هيچ.
هيچي.........
يهويي خلاء............
 
ارسال یک نظر



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?