۱۳۸۵/۱۲/۱۳
مکان : تاکسی
زمان :۱۲:۴۵ روز یکشنبه ۱۳/۱۲/۸۵
چهار نفر توی تاکسی نشسته ایم و هرکدام با افکارشان یکجوری بازی میکند.
رادیوی ماشین روی موج ۱۰۴.۷ اف.ام(رادیو پیام ) تنظیم شده است و با صدای کم از اوضاع ترافیک شهر میگوید.
با اینکه هوا کاملا بهاری است ولی کسی به خودش زحمت پایین کشیدن پنجره را نمیدهد و ترجیح میدهیم بی حرکت باشیم.
راننده فرمان را به هوای چرخاندن چرخ زندگی اش و نه به انگیزه دیگری میچرخاند.
من صندلی عقب سمت چپ پشت راننده نشسته ام .
بغلیام چرت میزند.
راننده یکهو میزند روی ترمز.
چرت نفر بغلی پاره می شود.
نفر بغل راننده میگوید : پیرمرد مردنی! آقای راننده اگر زیرش هم میکردی فرقی نمیکرد. این به اندازه کافی عمر کرده! دیگه موقع مردنشه.
راننده میخندد.
نفر بغلی من هم میخندد.
آن دوتای دیگر هم میخندند.
خنده ام نمیگیرد.
بغزم را فرو میخورم.
پدربزرگم در ذهنم زنده می شود.
یادم میآید که او هم پاهایش موقع رد شدن از خیابان یاری نمیکردند.
راننده حرکت میکند.
دوباره سکوت برقرار میشود.
نفر بغلیام چرت میزند.
رادیو هنوز اوضاع ترافیک شهر را میگوید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
Comments:
<< Home
سلام. :) راجع به نمایشنامه ماه و پلنگ پرسیده بودی... این نمایشنامه برای بیژن مفید هست اینجا می تونی راجع بهش بخونی و بهش گوش بدیhttp://www.iranian.com/Music/MP/index.html شاد و موفق باشی. دیگه اینکه پرسیدن چنین سوالی که خیلی ساده و عادیه چرا نباید می پرسیدی... خیلی کار خوبی کردی که پرسیدی. :)
ارسال یک نظر
<< Home